نامه‌‌هایی که پاره خواهم کرد



 

دلبر گفته بودی که از شروع دوباره‌ی قصه می‌ترسی. یادم آمد و دلتنگی بعدِ دو نصفه‌شب نگذاشت خود را بخوابانم. بگذریم! گفتی شروع. مگر قصه‌های بیرون آمده از متن زندگی، از پستی‌ها و بلندی‌های لعنتیِ عشق، اول و آخر دارند؟ لابد قصه برایت تمام شده است. قصه‌ای که مرا خوابانده، فریفته، نابود کرده. هر لحظه در من شروع می‌شود و قبل از آن که یک‌جوری خود را خلاص کنم از دست فکرهای بی‌پایان، چندسال پیرم می‌کند. یک مرده‌ی هزارساله‌ام در میان تندبادِ ناملایمات زندگی. در کوچه باد می‌آید، این ابتدای ویرانی‌ست. آن‌روز هم که دست‌های تو ویران شد، در کوچه باد می‌آمد. آه دلبر! به ویرانه‌هایم نگاه کن. نگاه کن که هر تکه‌ام زبان عشق گشوده‌اند و شعر می‌خوانند به امید آشنا شدن با دست‌های تو یک‌روزی. یک‌روز که چشم‌های تو را از روی شعرهای من خواهند شناخت، مردمِ بی‌لبخند. آن‌چشم‌ها که از ادامه‌ی تاریکِ رابطه می‌ترسیدند؛ از این زمان خسته‌ی مسلول. آن‌چشم‌های منطقی که قبل افتادن به چاه دیوانگی، فاصله‌ی عشق و جنون را می‌سنجند. آن‌چشم‌ها که از تغییر می‌ترسند و دل به پایداری آیینه‌های بی‌ثبات سپردند. آه دلبرم! می‌بینی چطور وسط حرف‌ها به جاده‌خاکی شعر می‌زنم؟! خلاصه من را ببخش و فکر کن که حضورم، شروع هیچ قصه‌ای نیست. فقط ادامه بده. مرا ادامه بده. مرا دوباره ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ببوس و ادامه بده. مرا دوباره در خواب‌هات ببوس و با تمام وجود. لااقل توی خواب.


فکر این که در یک جهان کاملاً واقعی، به صورت کاملاً خیالی می‌خواهمت.

فکر این که موقع دلتنگی آخر شب کاملاً بالشم را در آغوش می‌گیرم.

فکر این که مثل آدم‌های معمولی اشک می‌ریزم و به چیزهای معمولی فکر می‌کنم.

فکر این که در یک شرایط طبیعی، موقع خداحافظی، صفحه‌ی موبایلم از قطره‌های باران خیس می‌شود؛ طوری که آخرین جمله خوانا نیست. «خدا.ظ»

فکر این که تو یک گوشه از مغزت را اختصاص دادی به فرار از خاطرات.

فکر این که هر از گاهی به این فکر می‌کنی که من به چه موجود خارجی‌ای پناه می‌برم وقتِ بی‌قراری.

فکر این که آدم‌های جدید را با من مقایسه خواهی کرد.

فکر این که آدم‌های جدید را چگونه بکُشم.

فکر این که اکسیژن کجا را تنفس می‌کنی.

فکر این که اکسیژن کجا را تنفس کنم.

فکر این که چرا در یک جهان عادی و واقعی، به صورت غیرعادی و عجیب وارد دنیای من شدی و خیلی ساده و عادی خارج.

فکر این که در عین پیچیدگی‌، چقدر همه‌چیز ساده و پیش‌پاافتاده هستند مثل همین متن، مثل همین گفتار، مثل همین نوشتار، مثل من، مثل تو، مثل چشم‌هایت. آخ چشم‌هایت.!


من ضعیفم، مطلقاً ضعیفم. بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی. تو می‌دونی که یکی از راه‌های فرارم از این پوچیِ بی‌مرز هستی، اما نه تنها خودت از من فرار می‌کنی بلکه مجابم می‌کنی که من هم از تو فرار کنم. از راه فرارم فرار کنم. این روح پناه‌جو به چی پناه ببره هان؟ چه معنایی باقی می‌مونه. قلاب نباش، صیاد نباش. یه بارم تو شکار شو. تا کی می‌خوای بِکِشی و بُکُشی. نکنه تو هم ضعیفی؟ آره تو هم ضعیفی. چه ومی داره این‌همه پس‌زدن و پس‌گرفتن. چرا همیشه داریم از چیزی فرار می‌کنیم و به چیز غم‌انگیزتری پناه می‌بریم که دقیقا یادآور همون چیزهاییه که ازشون گریزونیم. با خودمون چه دشمنی‌ای داریم؟ هان؟ دلمون می‌گیره بهش وعده‌های توخالی می‌دیم. کسی یا چیزی هم اگه خوش‌حالمون کنه به نبودنش فکر می‌کنیم تا ته دلمون خالی بشه. اونقد خالی که هرچی که هستو از دست بدیم. هیچ هم‌صحبتی رو نمی‌پذیریم که چی؟ که ارزش داره دنیای توی سینه‌مون جای اغیار نیست. دست‌نخورده می‌ذاریم واسه گوشه‌های دنج خودمون. به قول «» سخت است این نیاز به آدم‌ها، در یک جهان منطقیِ یک‌دست. گور بابای منطقا، اگه یه ذره فایده رو هم نداشت مینداختمش دور. ولی خوب نیست. سخته، دلگیره، غریبانه‌س کسی هواتو نداشته باشه. از هیچ جایی هیچ سیگنال مثبتی فرستاده نمی‌شه. فک می‌کنی می‌تونی از درونت شروع کنی تا بیرونت درست بشه. فک می‌کنی امید ساختنیه ولی در نهایت می‌فهمی که این واژه‌ها هیچ‌کدوم در لحظه دل آدم رو قرص نمی‌کنن فقط مسیر رسیدن بهشون می‌شه امیدواری. واژه‌هایی مثل عشق، آینده، زندگی، خوشبختی، دوستی و.
پ.ن: دلمون گرفته تو بیا. نباش خسیس! نباش خسیس!

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیش یار رونق تولید ✘ فانشجو ✘ Sara جایی برای گفتن دلتنگیها دکوراسيون مبلمان و سوريس خواب منزل کتابخانه بصيرت زنجان(روستاي نيماور) رمیکس داوود مدرسه شاد .